I can feel ur heartbeat


ي تازي، همزاد عصيان!
به شكار ستاره ها رهسپاري،
دستانت از درخشش تير و كمان سرشار.
اينجا كه من هستم
آسمان، خوشه كهكشان مي آويزد،
كو چشمي آرزومند؟
***
با ترس و شيفتگي، در بركه فيروزه گون، گل هاي سپيد مي كني
و هر آن، به مار سياهي مي نگري، گلچين بي تاب!
و اينجا - افسانه نمي گويم -
نيش مار، نوشابه گل ازمغان آورد.
***
بيداري ات را جادو مي زند،
سيب باغ ترا پنجه ديوي مي ربايد.
و - قصه نمي پردازم -
در باغستان من، شاخه بارور خم مي شود،
بي نيازي دست ها پاسخ مي دهد.
در بيشه تو، آهو سر مي كشد، به صدايي مي رمد.
***
در جنگل من، از درندگي نام و نشان نيست.
در سايه - آفتاب ديارت، قصه « خير و شر » مي شنوي.
من شكفتن ها را مي شنوم.
و جويبار از آن سوي زمان مي گذرد.
***
تو در راهي.
من رسيده ام.
***
اندوهي در چشمانت نشست، رهرو نازك دل!
ميان ما راه درازي نيست: لرزش يك برگ.



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در جمعه 18 شهريور 1390برچسب:,ساعت 10:58 توسط SetaRe| |


Power By: LoxBlog.Com